مِهر و مُهر زندگی با حکمت پشت دل(در آستانهی چاپ)
طرح جلد کتاب اثری از هنرمند گرافیست حسین فیلی زاده بر اساس نقاشی از محمدپیرحیاتی (مونس) تحت عنوان« مِهر و مُهر در حکمت پشت دل» است.
«پیشگفتار»[1]
«گاه زمین
گاهی آسمان
در دلم چه مست آمدی
گاه مُهر
گاهی مِهربان
دلنشین و دل پرست آمدی»
(مونس)
نوشتن مقدمهای درباره کتاب حاضر –مِهر و مُهر زندگی با حکمت پشت دل- خود داستانی طولانی است از یک زندگی مشترک معنوی میان دو انسان که «شناختی دیداری» را نیز به همراه دارد میتواند سهل و درعینحال دشوار باشد. سهل است زیرا تجربهی این سفر را به شکل قصهای تعریف کردن ممکن است از رمز و رازش کاسته شود و دشوار است زیرا انتقال یک تجربه با رمز و راز آن نیز در کلام نخواهد گنجید.
بهطور مثال شاید اولین بار در زندگیام باتجربهی «متعهدانه» و وفای به عهد در زمان کودکیام آشنا شدم همانا وقتی بود که جمعهها، برادرم-استاد مونس که آن زمانها به ایشان داداش محمد میگفتیم- قول میداد که ساعت 2 بعد از ظهر به سراغ من و خواهرم خواهد آمد تا ما را به پارک، سینما، رستوران و ... ببرد.
من و خواهرم نزدیکیهای ساعت قرار، شیکوپیک کرده، لب ایوان خانه میایستادیم و با خودمان بارها و بارها تکرار میکردیم میآید .... نمیآید؛ میآید ... نمیآید. حتی یکبار هم نشد که این قول و قرارش را با ما زیر پا بگذارد و یا ساعت آن جابهجا شود.
هر زمان صدای برادرم را از حیاط خانه میشنیدیم که میگفت کبری و زهره آمادهاید؟ من و خواهرم با خوشحالی فریاد میزدیم آمادهایم. سالیان درازی از آن زمان خوشایند کودکی و نوجوانی و تجربههای متعهدانه برادرم-استاد مونس- با ما میگذرد اما همچنان لبخند شیرینی بر لبانم جاری میسازد.
این خاطرهی کوتاه مبین این نکته است که اگر«نسبت» به همدیگر «متعهد» نباشیم در هیچ راهی هرچند کوتاه نمیتوانیم راست و درست قدم برداریم چه برسد به سفر زندگی که «مِهر» را در کنار «مُهر» یعنی «نور» را همراه با «نیرو» از آدمی میطلبد.
این «تعهد آغازینی» از سوی برادرم-استاد مونس- در دوران کودکی و نوجوانی در ادامه پررنگتر و جدیتر میشد، تا این پرسش را نیز برایم مطرح کند که در «سفر زندگی»ام به چه چیز مهمتری از تعهد به انسان را میتوانم با خود تجربه کنم؟!
«تفکر سالکی در پشت سر بود
رسید به پشت دل چون درگذر بود
دلی که طاعتش در ذات حق است
هزاران ساله عشق را در سفر بود»
(مونس)
شاید پاسخ به این پرسش را در تعهد به خداوند بهسادگی درنیافتم ولی بهخوبی تجربه کردم که آن عهد ازلی که با حضرت حق بستهام، چگونه میتواند نسبتش را خاکسارانه و وفادارانه از من دریافت نماید؟!
سالها طول کشید ولی مسلم است که برای من تنها الگویی که میتوانست این «چگونگی» و این «نسبت» را به شکلی کاملاً عملی و نظری پاسخگو باشد همانا کسی بود که از کودکی نماد و نمود وفای به عهدی بود یعنی برادرم-استاد مونس- که اینک بهیقین رسیدهام در انتخابم اشتباه نکردهام زیرا چنان دلسوزانه، همدلانه و البته دل آگاهانه مرا همچنان راهنمایی میکند که هیچگاه عهدم را با حضرت حق نهتنها فراموش نکردهام بلکه در پی تکامل و تعالی بخشیدن به آن در تلاش و سعی به سر میبرم.
«تجارب بینراهی» من در این «سفر زندگی» البته خالی از «انتخاب»های دیگری نبود و همین «انتخاب»ها بود و هست که مرا با «درد»ها و «زخم»ها-«زخم بیداری» و «زخم دیداری»- آشنا میکرد و به من میآموخت که انتخاب در زندگی میتواند مسیر و راه را از «تفکر تبادلی» به «تفکر تکاملی» و سپس به «تفکر متعالی» سوق دهد. برای بهتر دیدن و زیستن خود زندگی؛ بایستی آغوش خویش را به «درد زندگی» باز و گشاده کنی تا بلکه «چشم دل»ات نیز باز شود و به قول استاد مونس از «پشت سر» به «پشت دل» برسی.
در این «تجارب بینراهی» است که با آنچه روبرو میشوی تبدیل به «رهتوشه»ای میشود برای ادامه دادن هرچه بهتر این «سفر زندگی» تا بار دیگر این عبارت استاد مونس را تداعی کند: «آنچه در مقابل ماست، موافق ماست و آنچه موافق ماست مراقب ماست».
بهجرئت میتوانم بگویم دیدن و تجربه کردن دردهایم از یکسو و چگونگی«درمان» آنها از زمانی آغاز شد که سیر و سلوک عملیام را نزد استادم-استاد مونس- شروع کردم تا با «زخمهای بیداری» و «زخمهای دیداری»ام آشنا شوم. بیش از 20 سال از آن زمان میگذرد و آنقدر این مسیر سخت و دشوار و پرپیچوخم بود و با ظرافتها و رمز و رازهایش مرا در خود غلطاند و پیچاند و چرخاند که خدا میداند ولی بااینحال اعتراف میکنم بیشتر مسیر را با «چشمان بسته» سفر میکردم تا نکات بسیاری بر من آشنا گردد که از بارزترین آنها «صبر» و «استقامت» در «راه» بود، آنهم نه از سوی من بهتنهایی بلکه از سوی استادم-مونس- که چگونه میتوانست شاهد مقاومتهای سفتوسخت من در برابر «خود»ام باشد و اینگونه همدلانه، دلسوزانه و متعهدانه با من ادامه بدهد؟!
در این چند سال اخیر- 5 الی6 سال- اندکاندک چشمانم به مقاومتهای ذهنی و عدم پذیرشهایم در آنچه «هستم» بیشتر و بهتر بازشده است. نکتهی بسیار مهمی که در این سیر و سلوک دریافتم و تجربه کردم اینکه این «ترس»های بینهایت ذهنی-«هستی ذهنی»- ام اجازه نمیداد به خود و زندگیام «آری» بگویم و از «تک ساحتی» بودن خود را نجات دهم؛ آن چنانکه بیشتر این رفتارهای ذهنی با «هستی زبانی»ام نیز به تجربههای زندگی «نه» بود!
هرچه در این راه و مسیر با کمک استاد مونس پیش میرفتم و به جلوتر میآمدم لایههای سفتوسخت تر ذهن خود را آشکارا میدیدم و زمانی که از هریک از این لایهها عبور میکردم تازه متوجه میشدم که ذهنم چه بلاهایی بر«سر»م و مهمتر از آن بر «دل»ام آورده است.این همان ذهنی –«هستی ذهنی»- است که البته توانسته است در یک رویکرد کلی مدعی پیشرفت و ترقی انسان در راستای «آسایش» او گردد ولی «آرامش» را از او نیز سلب کرده است.
این روزها که خودم بهعنوان «رواندرمانگر» مشغول به کارهای درمانی هستم هر بار که با مراجع خود در کلینیک روبرو میشوم-انگار گذشتهی خود را بار دیگر تجربه و دیدار میکنم-به تجربه میبینم تا چه اندازه برای ایشان سخت و دردناک است که بخواهند با «ترس»هایشان روبرو شوند، تا جایی که برخی از ایشان درمان را نیمهکاره رها کرده تا دوباره بهجای «امن» و «آسایش» قبلی خود بازگردند و «درد تغییر» را تجربه نکنند یا بهجان نخرند. هر بار که با اینگونه از مراجع روبرو میشوم، زیر لب میگویم: «راه» و سفر زندگیات را سختتر کردی با فرار از خودت ای انسان!
استادم –استاد مونس- درراه درمان من-«هستی ذهنی»-ام، مرا با «ترسهای ذهنی» خودساخته، خانواده ساخته و اجتماع ساختهام روبرو کرد و به من نشان داد که این «ترس»ها هیچ ارتباطی به «حقیقت من» و »زندگی»ام ندارند و حاصل «تقلید»، «عادت»، «تکرار» و ... میباشند.
استاد مونس نشانم داد که«حقیقت» تنها با «درد عشق» همراه و همزاد است و بارها و بارها مرا برای «تجربه»اش به دل زندگی چنان «دلیرانه» هل داد که ناگهان شاهد «ذهن»ام با «ترس»هایش باشم که چگونه دستوپایم را بسته بود و نمیگذاشت این ساحت از زندگی را کشف کنم، البته «کشفی دلیرانه».
«دلم از دلاوری تو به کامت افتاد
دلاور میشود هرکه به دامت افتاد»
(مونس)
با این «هلدادنهای سلوکی» استاد مونس بود که کمکم احساس توانمندی در «زمین خوردن»کردم تا جایی که دیگر «زمین مرا نمیخورد».
«هزار بار زمین خوردم
زخمهایی عمیق برداشتم
یکبار زمین مرا نخورد
چون در دل عشق میکاشتم
هزار بار خوار شدم
با درد و زخم بیدار شدم
یکبار زمینخوار نشدم
چون در دل عشقی داشتم»
(مونس)
اندکاندک یاد گرفتم که از جنگیدن با ذهن –خود درگیری-و زندگیام دستبردارم و با نگاهی بازتر و عمیقتر سفر زندگیام را طی نموده هرچند هنوز هم که «گرههای ذهنی»ام را میبینم ولی میتوانم بگویم اندکی «شل»تر و ازکارافتاده تر شدهاند.
استاد مونس با «صبوری» و «همدلی» کمکم چیرگی بر«ترس»هایم را به من آموخت و کمک کرد برای «عجول» بودن نیز راهکاری بیابم که هرگز فراموش نخواهم کرد. استاد مونس به من آموخت «صبوری»از جنس «دل» و «عجولی» از جنس «ذهن» است که همواره به دنبال بهانهای است که «سقف» ایجاد کند. استاد مونس با«تجربهی زیستی»اش به من آموخت که با «پای دل»ام به سراغ خودم بروم و به «داشته»ها و «کاشته» هایم از نگاه «ذاتی»ام به آنها نظر کنم تا آنچه را که «تجلی حق» است در «خوب و بد» تعریف و تمدید و تحدید نگردد بلکه «راهی» برای «پذیرش» و تجربه کردنشان پیدا کنم.
استاد مونس هرگاه با مقاومتهای سفتوسخت ذهنی من در سیر و سلوک روبرو میشد، همیشه یک جمله را تکرار میکرد:«دخترم دلم برایت میسوزد، خیلی رنج خواهی کشید». آن روزها معنای عمیق این جمله را درنمییافتم و حتی «نسبت» به این عبارت پر از «یقین و اطمینان» ایشان نیز مقاومت میکردم و احساس خوبی نداشتم اما کمکم با گذر زمان به «تجربههای بینراهی» متعددی پی بردم که یادآور این قول داستایوفسکی بود:« رنج سرچشمهی شعور انسانی است». رنج کشیدن برای من به این معنا بود که هنوز نمیخواهم زندگی را به همانگونه که هست «تجربه»اش کنم و با آن به توافق و «پذیرش» برسم تا «نسبت» اش را با خود خویشتن ام کشف و دریافت کنم:
«تو از نسبت خبرداری نداری
تو بر نسبت نظر داری نداری
اگر داری تو نسبت باخدایت
به پیشانی، گره داری نداری»
(مونس)
نکتهی دیگر اینکه تحصیل در رشته «روانشناسی» نیز توانست مرا نسبت به آموزههای استاد مونس تحت عنوان «حکمت پشت دل» خودآگاهتر نماید ولی هرگز به این معنا نیست که توانستهام آنچه ایشان به من یاد داده و آموختهاند را دریافته و درک کرده باشم زیرا سلوک عملی و نظری ایشان سلوکی بسیار جوانمردانه و ایثارگرایانه است که سراسر به وانهادن و از دست دادن می گذرد به ویژه از دست دادن وزنی که «ذهنی» است و سالک را به «هستی مکانی»اش سفتوسخت چسبانده است.
زمانی با این روش استاد مونس بیشتر آشنا شدم که با «تجربهی سیر» در «حکمت پشت دل» ایشان بهتر روبرو شدم تحت عنوان «سیرهای برگدار». «سیر برگدار» همان تجربهای بود که من با استاد مونس برای نخستین بار آشنا شدم آن چنانکه «میدیدم» آنچه را که از ایشان «میشنیدم» و البته نهتنها در «رؤیا» و «خیال» بلکه در «زندگی واقعی» آنها را بارها «تجربه» میکردم.
سالها از «تجربههای بینراهی»ام با این «سیرهای برگدار» میگذشت تا اینکه روزی استاد مونس کتابی به من – منِ منطقی، عقلی و استدلالی که مدام در حال پرسشگری از استادم بودم- معرفی کرد به نام «جهان هولوگرافیک». وقتی کتاب را مطالعه کردم تازه فهمیدم که آنچه دانشمندان با علم و منطق و استدلال در حال اثبات آن هستند، استاد مونس بهوسیلهی خود خویشتنم و در من یا «ذات»- «میانجی ذات»-ام به من نشان داده بود.
«تویی که خوبیام را برگداری
مپرس خوبی اگر تو درک داری
ز پیر هرگز نمیپرسند که خوبی
بگویند حال خویش در تَرکداری»
(مونس)
اینگونه مرسوم است که در سیر و سلوک، سالک از «پیر» یا «استاد راه»اش پرسش نمیکند، مگر «پرسشی باطنی» تا سالک «آبدیدهی دیدار» شود، پیش از آنکه «خوابدیدهی بیدار» شده باشد. دستورالعملی سلوکی که سالک را در صبوری و رام کردن «هستی ذهنی»اش بسیار یاری خواهد رساند. به همین علت و دلیل است که استاد مونس در روش سلوکی خود «پرسش» را بسیار ارج مینهند، بهشرط آنکه آن «پرسش» از «درد عشق» تهی نباشد.
کتاب حاضر-مِهر و مُهر زندگی با حکمت پشت دل- نیز گوشهای از این سفر معنوی زندگیام با استاد مونس میباشد که به شکل «پرسش و پاسخ» برای نخستین بار خود را نشان میدهد. استاد مونس در طول این سالها به بسیاری از پرسشهای من پاسخ دادهاند که درنهایت تصمیم گرفتم این پرسشها را بهصورت کاملاً منظم یکبار برای همیشه با رویکردی پژوهشی از «حکمت پشت دل» ایشان مورد بازبینی و بازخوانی قرار دهم. پس با استاد مونس این موضوع و خواهشم را در میان گذاشتم و ایشان پذیرفتند که به شکلی «مکتوب» هر پرسشم را از منظر «حکمت پشت دل» خویش پاسخ دهند.
بر این پایه کتاب حاضر شامل و حامل بیش از 20 سال تجربهی سلوکیام با «روش، بینش و منش» استاد مونس است تحت عنوان «حکمت پشت دل». «حکمت پشت دل» استاد مونس دارای «نظریهی شناختی» به نام «سه بال پرنده» و «نظام سلسله مراتبی تجلی ذاتی» تحت عنوان «سرّ مدوّر» است که سرشار از اصطلاحات و کلیدواژههایی است ناآشنا و دشواریاب ولی در اثر تکرار در هر «پرسش و پاسخ»، مخاطب را نیز تا حدودی با خود آشنا خواهد کرد.
«اصطلاحاتی که در حکمت به نامم میکنند
بانگ حق است در دلوجان باثباتم میکنند
علم دیداری به پشت دل نشسته با چراغی
ببیند که چگونه سالک اسرار ذاتم میکنند»
(مونس)
شایانذکر است «مِهر و مُهر» نیز یکی از اصطلاحات «دوقطبی» نهفته در «حکمت پشت دل» است که بخشی از نام کتاب حاضر را به خود اختصاص داده است تا «مِهر» یا «عشق» پیش از «مُهر» -که یکی از معانیاش «خرد» است - در این حکمت-حکمت پشت دل- آغازگر زندگی باشد، آن چنانکه «علت آفرینش» در این حکمت است. «مِهر» در «حکمت پشت دل» یعنی «عشق» و «نور» که در کنار «مُهر» یعنی «خرد» و «نیرو» به انسان یاری میرسانند که سالک «راه نشین» بتواند هجرتش از «عالم بیدار» به «عالم دیدار» را به سرانجام برساند.
«اگر اندازهی عشق
قابل هندسه بود
بیگمان هجرت من
شکل یک دایره بود»
(مونس)
بر این پایه در «حکمت پشت دل» اصطلاح «مِهر و مُهر» حکایت از «سرّ مدوّری» دارد که سالک را در یک فرایند و فرا گردی قرار میدهد تا از «سیر معکوس» خویش در «ذات»اش به «تجلیات ذاتی حق» رسیده و پس از دیدار- لقاءالله- بار دیگر بازگردد و سیر تکاملی و متعالیاش را در خدمت خلق و برای خلق آشکار نماید.
این سیر و سلوک رفت و برگشتی در معنای «سرّ مدوّر» حکایت از صورت نظریاش در «حکمت پشت دل» نیز دارد که با «پرسش و پاسخ» از «پیر» یا«استاد راه» آغاز و انجام میپذیرد. در این رویکرد هر پرسش سالک از استاد راه خویش «سیری معکوس» است که در چگونگی حضور و عبور آن استاد، از یکسو خبر میدهد و از سوی دیگر چگونگی رفتن این سالک «راه نشین» را نیز آشکار خواهد نمود.
در این فرایند شاهد فرا گردی نیز هستیم که خود سالک را در حضور و عبورش به چالش و اقدام عملی نیز وامیدارد. رویکردی که یک کنش و تجربهی زیسته شده در «تفکر تبادلی»-تفکر عقلی- از سوی سالک تن به واکنشی میدهد که بیگمان تأملبرانگیز و البته سخت و دشوار خواهد بود.
کتاب حاضر تنها بخشی از پرسش و پاسخهایم با استاد مونس بر مبنای «حکمت پشت دل» ایشان است که امیدوارم بخشهای دیگر را در آینده آماده نموده تا به چاپ برسانیم. در پایان بایستی از استاد راه وزندگیام «استاد مونس» نهایت سپاس و قدردانی خود را بجا آورم که همواره با صبوری و احسان و مهربانی و با سینهای گشاده، زحمتکشیده و با شیوهای کاملاً سنتی همچنان با قلم و کاغذ به پرسشهایم پاسخی مکتوب داده تا بار دیگر عشق بیپایان ایشان را تجربه کرده باشم.
زهره پیرحیاتی
دکترای روانشناسی از دانشگاه تهران
[1] . شایان ذکر است تمامی اشعار کتاب حاضر از آثار چاپ شده و چاپ نشده ی استاد محمد پیرحیاتی(مونس) می باشد که به انتخاب بنده به کار گرفته شده اند. همچنین تمامی اصطلاحات داخل گیومه که در این پیشگفتار آمده است از اصطلاحات «حکمت پشت دل» استاد مونس میباشد که دارای تعریف و تبیین می باشند.